محل تبلیغات شما

گر چه امروزه، اصول داستان نويسي، دستخوش دگرگوني ها و فراز و نشيب هاي خاصي است و به نظر مي رسد كه متعهد به هيچ گونه سفارش توصيه و قاعده اي نيست اما عجيب است كه شش اصل طلايي چخوف، هنوز هم براي نوشتن يك داستان كوتاه خوب و خواندني، واجب و ضروري به نظر مي رسد.

هنوز هم مي توان تازگي و طراوت آن را، وقتي كه رعايت و اجرا شود، حس كرد و به اهميت آن پي برد.

هنوز هم مي توان با تكيه بر اين اصول گرانبها، بر سر شوق آمد، داستان هاي كوتاه زيبايي آفريد و آنها را براي هميشه در وادي ادبيات داستاني جاودانه ساخت چرا كه چخوف با آن دورانديشي خاص خود، عناصر اصلي و جاودان. همه نظریه های ادبي را يكجا دراين شش اصل موجز و جامع، جمع آورده است. از آن گذشته، اگر چه در بخشي از صحنه هاي فعال ادبيات داستاني جهان، برخي از اين اصول به فراموشي سپرده شده اما به يقين مي توان گفت كه در اذهان اكثريت عظيم نويسندگان و فعالان جهان داستان، هنوز باور به اين اصول، جايگاه ويژه ارزشمند و انكارناشدني خود را حفظ كرده است. هنوز هم آن بخش مهم و ستودني ادبيات داستاني جهان، حركت خود را براساس اين اصول، و نظريه هايي كه از اين اصول تبعيت كرده اند ادامه مي دهد.

براي پي بردن به راز ماندگاري اين اصول، نگاهي اجمالي خواهيم داشت به هر كدام و در كنار آن، از اقوالي كه نويسندگان ديگر درجهت درجهت تأييد آن ابراز كرده اند نيز غافل نخواهيم بود.

اصل اول : پرهيز از درازگويي بسيار در مورد سياسي، اقتصادي، اجتماعي

 

این اصل اصلي است كه اهميت آن، با وجود نظريه هاي جديد اين رشته، هنوز هم پا برجاست و به زندگي خود ادامه مي دهد.

اين اصل، 115 سال قبل، يعني درست در زمانه اي توسط چخوف ابراز شده است، كه آثار ادبي، سرشار از درازگويي بسيار درباره سياست، اجتماع و مسائل از اين دست بود و مخالفت با آن، دورانديشي و شجاعت فراواني مي طلبيد اما چخوف رعايت اين مسأله مهم را در سرلوحه اصول گرانبهايش قرارداد، و خود تا آخر عمر به آن وفادار ماند. اگر با حوصله به كلمات اين اولين دستورالعمل چخوف براي داستان كوتاه دقت كنيم درمي يابيم كه او نويسنده را از سخن گفتن در اين امور باز نداشته بلكه با هوشمندي و درايت تمام، نويسنده داستان كوتاه را تنها از درازگويي، بسيار در اين امور بازداشته چون خود با تمام وجود دريافته بود كه در داستان كوتاه نمي توان به دور از اين مسائل بود. نويسنده اگر بخواهد داستانش را براي مردم بنويسد، چه گونه مي تواند عناصر مهمي همچون مسائل سياسي، اقتصادي و اجتماعي روزگارش را ناديده بگيرد و آنها را به فراموشي عمدي بسپارد؟

 

پرداختن به اين امور، شيوه و شگردي مي طلبد كه چخوف عدم رعايت آنها را در اغلب داستانهاي كوتاه روزگار خود به وضوح مي ديد و همين امر او را وادار كرد نويسندگان جوان را از افتادن به دام آن برحذر دارد. دريافته بود كه در اين درازگوايي هاست كه چهره كريه شعارزدگي رخ مي نمايد و خواننده را از خواندن داستان دده مي كند. مي ديد كه در همين درازگويي ها، داستان كوتاه كه به قولي حداكثر زندگي در حداقل فضاست» تبديل به مقاله اي خواهد شد درباره موقعيت سياسي، اقتصادي و اجتماعي يك دوره. كه البته پرداختن به اين مسائل، في نفسه بد نيست و بلكه در جاي خود لازم و حتي مفيد خواهد بود.

و اينكه پرداختن به مسائل اين چنيني، خود بخشي از اهداف داستان نويسي واقعي است اما رهيافت هنرمندانه و هوشمندانه به عمق آن، نويسنده را مم به رعايت اصول، و قرار گرفتن در چارچوبهايي مي كند كه يكي از آنها همين اصلي است كه چخوف به عنوان بند اول اندرز خود به نويسندگان جوان توصيه كرده است.

به عبارت ديگر، داستان كوتاه واقعي، در اصل براي آن نوشته مي شود كه موقعيت انسان را در چنين وضعيت هايي به نمايش بگذارد. يا علل و انگيزه هاي فراز و نشيب موقعيتهاي اجتماعي، اقتصادي و سياسي هر دوره را در ارتباط با شخصيتهاي داستاني خود قرار دهد، و نتايج آن را با سادگي هنرمندانه خود فرا روي چشم و دل خواننده را

 اثر بگذارد. در اين روند، نمايش وضعيت آدمها، نبايد در مقابل نمايش خود بحران، كم رنگ جلوه داده شود چرا كه بحران در اغلب موارد واقعيتي بيروني است و اكثر مواقع، خارج از اراده آدمها بروز مي كند. اما عكس العمل آدمها در برابر آن، واقعيتي دروني است و هر كس با داشتن روحيه اي سالم، و برخوردار از بينش منطقي، راههاي درست مقابله با آن را مي داند. راز ماندگاري هر داستان، دقيقاً در همين نكته به ظاهر ساده نهفته است. يعني رعايت اين نكات ظريف است كه داستان كوتاه را براي همه آدمها و همه زمانها خواندني مي كند.

به عنوان مثال، پسركي به نام وافکا. در اثر کوتاهی به همین 

نام از چخوف، دنيايي را كه در آن به سر مي برد نمیشناسد

 

 

 

نمي شناسد و از آن استنباط نادرستي دارد. به قول يرميلوف»، گمان مي كند كه اين دنيا در فكر اوست و همه چيز آن را با درون گرايي كودكانه خود مي نگرد. اما خواننده مي داند كه در اين دنيا هرگز دستي به مهرباني به سوي وافكا دراز نخواهد شد. بين اين دو شناخت از جهان و استنباط از واقعيت، تعارضي هست كه بر اندوه خواننده مي افزايد:

نفس ارسال نامه به نشاني پدربزرگ در يك دهكده بي نام و نشان، سادگي اين كودك و استنباط غلط او از جهان را به خوبي مي رساند. در دنياي وانكا تنها يك دهكده است، و آن هم دهکده خودشان است دهكده خودشان است. و تنها يك پدر بزرگ وجود دارد كه آن هم پدربزرگ خودش است. از آنجا كه در ذهن او، دهكده و پدربزرگ تنها چيزهاي مهم و بزرگ اين جهان هستند، پس او حق دارد كه در درون گرايي اش، دنيا را نسبت به خود صميمي و مهربان بداند و گمان ببرد كه جهان به سرنوشت او بي توجه نيست. وانكا نامه خود را به دنيايي مي فرستد كه تخيل كودكانه اش آن را خلق كرده و به صورتي ايده آل درآورده، و يقين دارد كه اين دنيا پاسخ او را خواهد داد. مي انديشد كه مي تواند از ژرفناي باور نكردني وحشتبار خود، به دنياي آكنده از مهرباني و صميميت بازگردد.

پايان اين داستان، قدرت شگفت آور چخوف را در استفاده از استفاده از يك داستان كوتاه براي آفرينش و تصوير كردن ابعاد عميق زندگي، كه به ناگزير با واقعيت عيني پيوند نزديك دارد، نشان مي دهد.

چخوف در اين داستان كوتاه- به عنوان نمونه- بدون آن كه درباره مسائل سياسي، اقتصادي و اجتماعي دوره خود اظهارنظر كند، واقعيت عريان آن را در قالب يك داستان كوتاه، چنان بي رحمانه و صريح ابراز كرده كه خواننده داستان متحير مي شود. اين تحير بعد از خواندن دوباره داستان، به تحسين بدل مي شود چرا كه چخوف هرگز آن واقعيت عريان را به صراحت ابراز نكرده و بر بي رحمي اش، پاي نفشرده و آن را فریاد نزده اما همگان، تلخي اش را احساس مي كنند.

اصل دوم : عينيت كامل » 

 

این اصل يكي از اساسي ترين اصولي است كه خود چخوف با رعايت آن به يكي از ماندگارترين نويسندگان جهان تبديل شده است. در تمامي داستانهاي كوتاه او، رعايت دقيق اين اصل به خوبي مشهود است. يعني داستاني از چخوف نمي توان يافت كه براساس عينيت كامل شكل نگرفته باشد. شايد گفته شود كه مگر قهرمانان داستانهاي چخوف ذهن نداشتند، فكر نمي كردند، در رويا فرو نمي رفتند، و تخيل در زندگي شان جايي نداشته است؟

بايد گفت چرا، داشتند، اما همه اينها به شيوه اي كه خود چخوف در آن استاد بود، در لابلاي داستانها و اعمال و حركات شخصيتهاي داستانهايش گنجانده شده و در واقع با عينيت كامل به داستان راه يافته اند. چخوف از آنجا كه خود انساني اجتماعي و مردم گرا بود، تمامي اعمال فرد را در رابطه مستقيم با محيط و اجتماع و مردمي كه با او زيست مي كنند مي ديد. بنابراين تعجبي ندارد كه صرف ذهنيت يك فرد را در چارچوب نگاه او به دور و برش، شايسته داستان كوتاه نداند. البته امروزه، ذهنيت آدمها، اصل اساسي داستان نويسي، پيشروست و كتمان آن به هر دليل، در افتادن با برنامه هاي توسعه در اين ژانر ادبی است. 

چخوف و سبك داستان نويسي او، به عينيت، بيشتر از ذهنيت وفادار است. او به گواهي داستانهايش، هرگز اثر خود را سراسر به ذهنيت خود و قهرمانان داستانهايش اختصاص نداد. اگر هم در بعضي جاها به تخيل و رويا اهميت مي داد، فقط در جهت عينيتي بود كه قصد توصيف آن را داشت. بعضي از قهرمانان آثار او در رويا فرو مي روند، در تخيل خود غرق مي شوند، اما همه اينهاعيني است و در ارتباط مستقيم با خود زندگي است. منظور چخوف از عينيت كامل، در نيفتادن به ذهنيت صرف و در نغلتيدن به آن روياهايي است كه ارتباطي با زندگي آدمها ندارند. وجودشان محسوس است، اما در واقع به غلط جايگزين تفكر درست و منطقي مي شوند و شخصيت را شخصيت را از زندگي واقعي و عمل به هنگام و جنب وجوش عقل گرايانه باز مي دارند.

چخوف، اگر ذهنيتي اين چنين را هم- حتي- در داستان هاي كوتاه خود مي آورد، بيشتر در جهت نشان دادن وضعيت جامعه و آن نوع زندگي هايي است كه اندوه را شدت مي بخشند و آدمي را به سوي ملال و انزوا سوق مي دهند.

به عنوان نمونه، اگر به يكي از داستانهاي چخوف مثلا سوگواري» نگاه كنيم خواهيم ديد كه منظور او از عينيت كامل چه بوده است. در داستان سوگواري، درشكه چي پيري كه فرزند خود را از دست داده، در اين جهان بزرگ كسي را نمي يابد تا اندوهش را با او در ميان بگذارد. سرانجام به سوي اصطبل مي رود و ماجرا را براي اسب خود بازگو مي كند.

. ديگر چيزي به هفتأ پسرش نمانده، اما هنوز نتوانسته از مرگش لام تا كام با كسي حرفي بزند. آدم بايد آهسته و با دقت تعريف كند. چطور يك سر و يك

 

 

 

 

و يك كله افتاد؟ چطور درد كشيد؟ پيش از مرگ چه حرفهايي زد؟ و چطور مرد؟ آدم بايد جزييات كفن و دفن را شرح بدهد، و همين طور ماجراي رفتنش را به بيمارستان براي پس گرفتن لباسهاي پسرش.

كتش را مي پوشد و سراغ اسبش به سوي اصطبل راه مي افتد. به ذرت، به كاه و به هوا فكر مي كند. در تنهايي جرأت ندارد به پسرش حرفی بزند، اما در فكر پسر بودن و پيش خود او را مجسم كردن برايش دردآور است. به چشمهاي درخشان اسبش نگاهي مي كند و مي پرسد: داري شكمت را از عزا درمي آوري؟ باشد، در بياور. حالا كه نتوانستيم پول ذرت را گير بياوريم، علف مي خوريم. آره، من خيلي پير شده ام. درشكه راني از من برنمي آيد، از پسرم برمي آمد. توي درشكه راني، روي دست نداشت، كاش زنده بود.»

لحظه اي ساكت مي شود، سپس ادامه مي دهد: همين است كه مي گويم، اسب پير من! ديگر پسرم وجود ندارد. ما را گذاشته و رفته. اين طور بگويم، بگير تو كره اي داشته اي، مادر يك كره اسب بوده اي، و آن وقت ناگاه كره اسب تو را مي گذارد و مي رود. ناراحت كننده نيست؟» اسب كوچك مشغول جويدن است. گوش مي دهد و نفسش به دستهاي صاحبش مي خورد.

افكار درشكه چي سرريز شده اند. اين است كه داستان را از اول تا آخر براي اسب كوچك تعريف مي كند.

با نگاهي دقيق به داستان درمي يابيم روشن ترين نكته هايي كه باعث ماندگاري آن شده اند، از ارائه عيني و بي طرفانأ داستان سرچشمه مي گيرند.

كلينت بروكس» و رابرت پن وارن» دو منتقد مشهور، در نقدي مشترك بر اين داستان چخوف، به اين اصل مهم در سبک

نويسندگي وي توجه كرده و نوشته اند: يكي از روشن ترين نكته هايي كه خواننده در بازنگري داستان كوتاه سوگواري» درمي يابد، ارائه عيني و بي طرفانأ داستان است.

نويسنده به ظاهر، صحنه ها و كنشهايي مي آورد، بي آنكه به هيچ يك از آنها، به منظور القاي تعبيري خاص، اهميتي بيشتر ببخشد. در بند نخست داستان، اگر به تصوير تنهايي مرد در سر پيچ خيابان به هنگام شب، با برفي كه بر او و اسب كوچك مي بارد، دقت كنيم، مي بينيم كه اين صحنه هرچند تنهايي را القا مي كند، اما شرحي كه در توصيف صحنه داستان مي آيد، همدردي ما را برمي انگيزد:

هوا گرگ و ميش است. دانه هاي درشت برف گرداگرد چراغ برقهاي خيابان كه تازه روشن شده اند، چرخ مي خورد و به شكل لايه هاي نرم و نازك روي بامها، پشت اسبها، شانه و كلاه آدمها مي نشيند. ايونا»ي درشكه چي، سراپا سفيد است و به صورت شبح درآمده است. پشتش را تا آنجا كه يك انسان توانايي دارد، خم كرده، روي صندلي خود نشسته و كوچكترين تكاني نمي خورد. هربار كه انبوهي برف به رويش ريخته مي شود، گويي لازم نمي داند كه آنها را از خود بتكاند. اسب كوچكش نيز سراپا سفيد است و بي حركت ايستاده و با آن حال تكيده، بي تحرك، و پاهاي راست چوب مانندش 

،حتي از فاصله نزديك، به يك اسب زنجبيلي مي ماند.

درحقيقت، هنگامي كه چخوف، توصيف مستقيم، بي طرفانه و عيني را كنار مي گذارد، بر سر آن است كه از شدت همدردي ما كاسته شود نه آنكه بر آن افزوده گردد. زيرا صحنه كمتر حقيقي جلوه مي كند. دقت كنيد: درشكه چي، سراپا سفيد است و به شكل شبح درآمده است.» يا اسب كوچكش نيز سراپا سفيد است و بي حركت ايستاده است، و با آن حال تكيده، بي تحرك و پاهاي راست چوب مانند، حتي از فاصله نزديك، به يك اسب زنجبيلي مي ماند.» 

مقايسه مرد، و اسب با شبح و اسب زنجبيلي، از اين رو به ميان آمده است تا صحنه، زنده و دقيق ارائه شود، اما شبح و اسبهاي زنجبيلي، خيالي اند، كه نه احساسي دارند و نه رنج مي برند و بنابراين، نمي توانند همدردي كسي را جلب كنند. به سخن ديگر، صحنه هرچند به يقين، تنهايي را القا مي كند كه اين خود در داستان سوگواري» با اهميت است، اما به گونه اي تنظيم شده تا در جهتي خلاف جلب همدردي حركت كند نه به سوي آن. گويي چخوف بر سر آن است كه بگويد صحنه داستان بايد تنها به ياري ارزشهاي خويش، خود را نشان دهد.»

اصل سوم : توصيف صادقانه اشخاص و اشیاء 

 

 

این اصل اگرچه در پخش كوچكي از داستان نويسي امروز، كه به داستان ذهني و روانشناختي مشهور شده، ناديده گرفته مي شود، اما در بخشهاي مهم و فعال آن هنوز هم با سربلندي تمام به زندگي خود ادامه مي دهد چرا كه صداقت در توصيف اشخاص و اشياء، يكي از عوامل مهم جذب مخاطب است. آنتون چخوف، خود يكي از نويسندگاني است كه صداقت و معرفت در توصيف اين عناصر، داستانهايش را با استقبال كم نظير خوانندگان مواجه كرده، او هيچگاه در هيچيك از داستانهايش، در مورد آدمها و اشياء پيرامونشان غلو نكرده است. آنها را نه آنچنان بي بها طرح كرده كه ماهيتشان را از دست بدهند، و نه آنچنان به توصيفشان نشسته كه خواننده آن را باور نكند.  

اصل مهم حقيقت مانندي، كه بعدها در داستان-نويسي رواج پيدا كرد

، زاييده همين اصل بوده اما نبايد فكر كرد منظور چخوف از توصيف صادقانه اشخاص و اشياء، عكسبرداري صرف از آنهاست.

منظور اين نيست كه نويسنده آنچه را ديده، بي كم و كاست و دقيقا به همان صورت در داستان خود توصيف كند. در اين صورت صحنه و آدمهاي او با عكاسي چه فرقي خواهد داشت؟ طرح اين اصول بديهي، امروزه شايد خنده دار به نظر برسد چرا كه حالا هر دانش آموز دبستان هنر، اينها را در مرحله آمادگي، مي آموزد و مي پذيرد. اما اگر ت. 

توجه داشته باشيم كه چخوف اينها را، 511 سال قبل از اين - يعني در زمانه اي كه هر نويسنده، اشخاص و اشيا را در داستانهايش به ميل خود تعبير و تفسير مي كرد و آنها را به هر صورتي كه خود مي خواست يا انديشه اش مي طلبيد، به حركت و سكون وامي داشت - مطرح كرده است، از دورانديشي و درايت او شگفت زده مي شويم.

نكته مهمتر اين كه، خود چخوف گذشته از استعداد بي نظيري كه در گلچين اشخاص و اشياء داشت، اين نبوغ را هم داشت كه از زاويه اي به اشخاص و اشياء بنگرد كه كمتر چشمي قادر به نگاه كردن از آن زاويه بود.

shahrooz66barari@gmail 

مي توان درباره آثار چخوف مطرح كرد و به بحث درباره آن نشست.

اصل چهارم : نهايت ايجاز » 

 در این اصل بازهم چخوف انگشت بر حساس ترين اصل در هنر داستان نويسي گذاشته. بدون شك، در همه زمانها و مكانها، حتي در پيشروترين نظريه هاي ادبي، ايجاز يكي از رموز اصلي موفقيت است.با آن كه چخوف اين اصل را در مورد داستان كوتاه ابراز كرده، اما امروز، نويسندگان باتجربه، حتي در نوشتن رمان هم آن را رعايت مي كنند. نويسنده داستان كوتاه، براي توصيف آدمها و اشياء و لحظه ها، بايد با كمترين كلمات، بيشترين معنا را القا كند، و صحنه را كند، و صحنه را از طريق چنين رويكردي فراروي چشمان خواننده قرار دهد.

عبارت حداكثر زندگي در حداقل فضا» ناظر بر همين موضوع است.به عبارت ساده تر نويسنده بايد بتواند بار بيشتري را در بسته بندي كوچكتر قرار دهد تا راحت تر به مقصد برسد. در اين مورد، خود چخوف به سال 6991 در نامه اي به برادرش مي نويسد: به عقيده من، توصيف طبيعت بايد خيلي كوتاه باشد، و بايد خصلتي اتفاقي داشته باشد. حرفهاي مفت از اين قماش را بايد دور ريخت كه خورشيد مغرب، غوطه ور در امواج دريايي مي زد و رو به تاريكي داشت، و سيلابي از الوان ارغوان و طلايي در آن جاري بود و چه و چه.

يا اين كه پرستوها پروازكنان، بر فراز سطح آب، شادمان بودند و جيك جيك مي كردند و.

آري اين حرفهاي مفت را بايد دور ريخت. در توصيف طبيعت، آدم بايد به جزييات كوچك بچسبد و آنها را به شيوه اي پهلوي هم قرار دهد كه خواننده پس از آن كه آنها را خواند، چشمانش را ببندد و همه آنها را پيش خود مجسم كند.

براي نمونه، نويسنده، شب مهتاب را مي تواند خيلي راحت اين طور ترسيم كند: روي سد آسياي آبي، تكه شيشه اي مثل يك ستاره براق چشمك مي زد، و سايه سياه سگي، يا شايد گرگي، همچون توپي غلتان گذر مي كرد - و مانند اينها. طبيعت آنگاه زنده و سرشار جلوه مي كند 

آدم كسرشأن خود نداند كه دست به سنجش پديده هاي طبيعي با پديده هاي مربوط به رفتار آدمي و جز اينها بزند. همين حكم در عالم روانشناسي نيز بي گمان مصداق پيدا مي كند.

اصل پنجم : بي پروايي و اصالت ، و پرهيز از كليشه پردازي » 

این اصل نياز چنداني به شرح و تفسير ندارد چرا كه اصلي واضح و روشن و تعيين كننده در همه امور و به ويژه در نوشتن داستان كوتاه است. اين واقعيتي است كه نويسنده هيچگاه نبايد بترسد. بي پروايي در پرداختن به مسائل جامعه و آدمها، يكي از عامل مهم و حياتي براي جلب مخاطب، و اعتماد آنها نسبت به اثر نويسنده شده است.

اگر نويسنده اي با ترس و لرز از مسئله اي سخن بگويد، اثرش آن طور كه بايد به دل ها نمي نشيند. بيشتر مردم، آثار نويسندگاني را دوست دارند كه با شجاعت، درايت و هوشمندي خاص هنرمندانه، حرف آنها و درددلشان را در قالب داستان كوتاه بيان كرده است. به عنوان نمونه، اگر نويسنده اي هدفش پرداختن به وضعيت اسف بار محرومان يك جامعه است، نبايد از حمله و انتقاد چپاولگران همان محرومان، كه به عناوين مختلف در مقابل انتشار آثار او سد ايجاد مي كنند، بهراسد. عوامل اين صاحبان زر و زور، در همه نهادهاي اجتماعي حضور دارند، و به ويژه در وادي ادبيات

عنوان منتقدان مدرن، و به عنوان هنرمندان آوانگارد، با تريبون هايي كه همان صاحبان زر و زور در اختيارشان مي گذارند، داد هنر براي هنر» سر مي دهند. نويسنده واقعي نبايد از انتقاد، و افشاء نابساماني ها و بي عدالتي ها ترسي به خود راه دهد چرا كه اين، كمترين وظيفه اي است كه به عهده اش گذاشته اند. در اين راه، او بايد اصالت خود را حفظ كند، يعني از آن چيزهايي سخن بگويد كه اصيل است و يادآوري آن براي مردم، دوست داشتني و مايه پويايي و پيشروي است. بديهي است او اگر بتواند در طرح اين مسائل از كليشه هاي رايج دوري كند، اثرش از استقبال بيشتري برخوردار خواهد بود. در اين باره ، موپاسان مینویسد؛ 

موپاسان» مي گويد: هفت سال آزگار شعر نوشتم، قصه هاي كوتاه نوشتم، داستان نوشتم، و حالا هيچيك از آنها برايم باقي نمانده است.

استادم فلوبر» همه آنها را مي خواند و نظرات انتقادي اش را برايم مي گفت و با اين كار، دو سه اصلي را كه فشرده درس هاي طولاني و آميخته با شكيبايي اش بودند، ذره ذره در من تثبيت مي كرد. مي گفت: اگر اصالتي در تو هست بايد نشانش بدهي، و اگر در تو نيست بايد به دستش بياوري و من فهميدم وقتي نويسنده مي خواهد چيزي را توصيف كند، بايد آن قدر چشم بدوزد و با آن ور برود و در آن تأمل كند. تا بالاخره جنبه اي را در آن كشف كند كه هيچ كس پيش از آن بدان توجه نكرده يا از آن سخن نگفته است. هر چيزي در اين دنيا، حاوي مايه هايي كم يا زياد از آن جنبه هاي هستي است كه هنوز كاويده نشده اند. بي مقدارترين چيزها نيز اندكي از ناشناخته ها را در خود دارند. بگذار همين را كشف كنيم. براي آن كه بتوانيم آتش را وصف كنيم كه دارد شعله مي كشد، يا درختي را كه سر به آسمان كشيده است، بايد در برابر آن آتش و درخت چندان بايستيم كه ديگر هيچكدام به چشممان چنان جلوه نكنند كه گويي با هر آتشي يا هر درختي برابرند. از همين راه است كه آدم در كارش به اصالت مي رسد. استادم فلوبر » به من مي گفت: وقتي از جلوي بقالي مي گذري، يا از جلوي درباني كه دارد چپق میکشد ک

بايد آن بقال و آن دربان را طوري به من خواننده نشان بدهي كه ديگر اصلا نتوانم آنان را با هيچ بقال يا دربان ديگر عوضي بگيرم.

اصل ششم : شفقت داشتن » 

 

درباره این اصل چه مي توان گفت ؟

خود دستورالعمل همه گفتني ها را در خود جمع دارد. نويسنده بايد آدم ها را دوست بدارد. همان خصلتي كه در همه نويسندگان بزرگ بوده و باعث موفقيتشان شده است. البته منظور چخوف آن نيست كه نويسنده بايد براي قهرمانان اثر خود دلسوزي كند. منظور او از شفقت داشتن، مهرباني و حس انسان دوستي است كه براي هر نويسنده اي لازم است. درواقع، نويسنده بايد ادمی باشد كه نگاه همه جانبه، و مهربان او شامل همه افراد داستاني اش بشود. دلسوزي براي آدم ها، با نشان دادن رذالت بعضي از آنها با هم فرق دارد. نويسنده خوب، حتي براي آن آدم رذل هم دل مي سوزاند. اما اين به آن معني نيست كه او اين دلسوزي را در اثر خود دخالت دهد. او اعمال و حركات آدم هايي اين چنين را توصيف مي كند و نشان مي دهد. اين ديگر با خود خواننده است كه تشخيص دهد كدام شخصيت خوب است و كدامشان بد. نيكي و رذالت آدم ها را خواننده بايد با تمام وجود حس كند. همين نكته به ظاهر بديهي است كه نويسندگان واقعي و باتجربه را از نویسندگان 

نويسندگان مبتدي متمايز مي كند. يعني نشان دادن اعمال و حركات و گفتار شخصيت ها، طوري كه وجود آدمي به نام نويسنده براي خواننده محسوس نباشد. و خواننده خود، بدون آن كه كسي بدي يا خوبي چيزي را به او تصريح كرده باشد، به بد بودن يا خوب بودن طرف از خلال اعمال و حركات او پي ببرد.

 

تیتر روزنام ه آفتا ب یزد : فساد و فحشا نشر میابد چرا؟

شهروز براری صیقلانی نویسنده ی مدرنیته ممنوع القلم شد . بازنشر از کتابناک

متن ازاد ، بازنشر از مجله ادبی چوک ، روایت شهروز براری صیقلانی از .....

كه ,مي ,داستان ,چخوف ,كند ,نويسنده ,است كه ,را در ,داستان كوتاه ,مي كند ,در اين ,توصيف صادقانه اشخاص ,مسائل سياسي، اقتصادي ,ادبيات داستاني جهان،

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

امام علی (ع)